رمان زندگی بر روی بالکن قصر 6ذ

🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 · 1402/07/10 01:19 · خواندن 2 دقیقه

برو ادامه مطلب

مرینت از اتاق بیرون اومد و رفت تا آماده بشه. به فلیکس گفته بود که چند دقیقه دیگه میاد.می خواست تبدیل بشه که یهو در اتاق باز شد. لوکا بود. 

لوکا:(سلام مرینت.) 

مرینت:(سلام.) 

لوکا:(می خواستم بهت یک اعترافی بکنم.) 

مرینت:(سریع بگو. ی ی یعنی هر چی هست رو سریع بگو دیگه.) 

لوکا:(اگه وقت نداری من برم.) 

مرینت:(نه نه بگو.) 

لوکا:(من دوستت دارم مرینت. من حس عشق بهت دارم، یجورایی.) 

مرینت:(آها فهمیدم خب برو کنار.) 

مرینت اصلا به حرفای لوکا گوش نمی داد و خیلی بی تفاوت لوکا رو کنار زد و رد شد. لوکا هم اینو فهمید که سر مرینت شلوغه. 

مرینت سریع رفت و یک جایی دور از نگاه بقیه همراه با فلیکس تبدیل شد. این جواهرات بهشون قدرت هایی مثل پرش های بلند، قدرت دید و شنیدن بالا و کلی قدرتای دیگه. تازه اونا صاحب یک سلاح هم بودند. یویو و عصا. اونا توی راه یک ابرقهرمان شکل خودشون هم دیدند! یک دختر با لباس های زنبور! 

لیدی باگ/مرینت:(تو کی هستی؟) 

کویین بی/کلویی:(کویین بی.) 

لیدی باگ:(تو یک ابرقهرمانی؟می تونی توی انجام یک ماموریت کمکون کنی؟) 

کویین:(وایی من عاشق... اهم اهم،. یعنی چرا که نه. چه کمکی از دست من بر میاد؟) 

لیدی باگ:(قدرتت چیه؟) 

کویین بی:(فلج کردن) 

لیدی باگ:(شاید یک جاهایی از نقشه بدرد بخوره.) 

لیدی باگ از قدرتش استفاده کرد. قدرتش ساخت بود. ساخت یک وسیله ای که در انجام دادن یا به یاد آوردن جایی بدرد می خوره. لیدی باگ سر از یک گل بنفشه کمیاب در اورد. 

کویین بی:(اون چیه؟) 

لیدی باگ:(نمی دونم.) 

لیدی باگ بعد از چند دقیقه فکر کردن و تحمل کردن صدای کویین بی و کت نویر گفت... 

لیدی باگ:(آها، منظورش از این بنفشه اینه که ما باید بریم به پارک شبنم! اونجا منبع این نوع گل هاست. یعنی آدم بده ی داستان اونجا مخفی شده! 


خب بچه ها امیدوارم خوشتون اومده باشه.ببخشید اگه کمه. خداحافظ.