رمان من میترسم 1ق
گابریل داشت نقشه هاشو میچید که یهو دید ناتالی واسش دست گل اورده. گابریل یهو فکراش تو هم توهم شد. انگار عاشق شد و تمام فداکاری های ناتالی رو مرور کرد. همه چیز یهویی اتفاق افتاد. همه چیز. احساس می کرد از ناتالی خجالت می کشه. نمیدونست اصلا چی شد دسته گل رو بو کرد و کنار گذاشت. سرشو برگردوند و از ناتالی دور شد. ناتالی نگران شد اما نه نگران گابریل بلکه نگران کارهایی که خودش کرده. رفت تو اتاق و لیست کارهایی که انجام داد رو نگاه کرد و بعد چیزایی که گابریل دوست داره و نداره. افسردگی داشت. یهو چی شده بود. ناتالی اشک تو چشماش جمع شد و نگران گابریل شد. اتفاقا ناتالی حس میکرد که عاشق گابریل شده. اما گابریل زن داشت. یجورایی به امیلی حسودی می کرد.