رمان زندگی بر روی بالکن قصر 5ذ

🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 · 1402/07/08 22:50 · خواندن 2 دقیقه

این دفعه دیگه تصویری نیست😊

اونا برای خودشون اسم هم گذاشتند. لیدی باگ و کت نواااااااااار! موقع ناهار شد وقت نشد بریم 

 

لوکا:(وقت ناهاره!) 

مرینت:(میشه نیام؟) 

لوکا:(چرا؟)

مرینت:(هیچی) 

مرینت رفت سر سفره شام و مشغول خوردن ناهار شد. کلویی نیشکونش گرفت اما مرینت اهمیتی نداد. دوباره نیشکونش گرفت بازم اهمیت نداد. ایندفعه کلویی خیلیییی نیشکونش گرفت. مرینت از درد نتونست خودشو نگه داره. 

مرینت:(آاااااایییی) 

 زویی با داد:(کلویی! حق نداری دیگه از اینکار ها بکنی فهمیدی؟) 

کلویی اهمیتی نداد. زویی بلند شد و از گوش محکم کلویی رو گرفت. 

کلویی:(آاایییییی) 

و بعد همینجوری گوشای کلویی رو گرفت و بردش تو اتاق و در رو روش قفل کرد. بعد اومد و از مرینت معذرت خواست. مرینت دلش خنک شد اما یخورده هم سوخت. بعد ناهار هم مرینت درگیر بود. باید با کلویی بحس می کرد. بلاخره یکی اومد و در رو روی کلویی باز کرد. 

مرینت:(چرا اون موقع منو نیش...وااای) 

پوست کلویی قرمز سرخ شده بود. کامل سرخ و چشماشم گرد شده بود. هر کسی می تونست ازش فرار کنه. با قدمای محکم اومد جلوی مرینت. 

کلویی:(چی میخوای!؟) 

مرینت:(چ.. چ.. چ.. چرا منو نیشکون گرفتی؟) 

کلویی:(چون یک کاری بات داشتم) 

مرینت:(چه کاری؟) 

کلویی:(اینو نگاه کن!)

عصبانیت کلویی ریخت و رفت تو فاز نمد چی. ولی اون چی بود!؟ اون یک گل سر طرح زنبور بود!مرینت اول دیدش. بعد گفت... 

مرینت:(این چیه؟) 

کلویی:(توی سبزه ها پیداش کردم.) 

مرینت:(چی؟ شاید مال مردم باشه!) 

کلویی:(به درک! مال خودمه چون خودم پیداش کردم.) 

مرینت خسته شد گفت... 

مرینت:(حالا میشه برم؟) 

 

کلویی:(باشه برو.) 

ولی اون شکل یک معجزه گر بود! یعنی چند تا جواهر معجزه گری دیگه ای هم وجود داره؟ شاید آدم بده ی داستان هم یکی داشته باشه! شاید دو تا. شاید یه تا. شاید ده تا! 

 


خب بچه ها تموم اگه میشه بی زحمت یه لایک بکنید و اگه عضوید تو کامنتا نظر بدید.