رمان زندگی بر روی بالکن قصر 5ذ
این دفعه دیگه تصویری نیست😊
اونا برای خودشون اسم هم گذاشتند. لیدی باگ و کت نواااااااااار! موقع ناهار شد وقت نشد بریم
لوکا:(وقت ناهاره!)
مرینت:(میشه نیام؟)
لوکا:(چرا؟)
مرینت:(هیچی)
مرینت رفت سر سفره شام و مشغول خوردن ناهار شد. کلویی نیشکونش گرفت اما مرینت اهمیتی نداد. دوباره نیشکونش گرفت بازم اهمیت نداد. ایندفعه کلویی خیلیییی نیشکونش گرفت. مرینت از درد نتونست خودشو نگه داره.
مرینت:(آاااااایییی)
زویی با داد:(کلویی! حق نداری دیگه از اینکار ها بکنی فهمیدی؟)
کلویی اهمیتی نداد. زویی بلند شد و از گوش محکم کلویی رو گرفت.
کلویی:(آاایییییی)
و بعد همینجوری گوشای کلویی رو گرفت و بردش تو اتاق و در رو روش قفل کرد. بعد اومد و از مرینت معذرت خواست. مرینت دلش خنک شد اما یخورده هم سوخت. بعد ناهار هم مرینت درگیر بود. باید با کلویی بحس می کرد. بلاخره یکی اومد و در رو روی کلویی باز کرد.
مرینت:(چرا اون موقع منو نیش...وااای)
پوست کلویی قرمز سرخ شده بود. کامل سرخ و چشماشم گرد شده بود. هر کسی می تونست ازش فرار کنه. با قدمای محکم اومد جلوی مرینت.
کلویی:(چی میخوای!؟)
مرینت:(چ.. چ.. چ.. چرا منو نیشکون گرفتی؟)
کلویی:(چون یک کاری بات داشتم)
مرینت:(چه کاری؟)
کلویی:(اینو نگاه کن!)
عصبانیت کلویی ریخت و رفت تو فاز نمد چی. ولی اون چی بود!؟ اون یک گل سر طرح زنبور بود!مرینت اول دیدش. بعد گفت...
مرینت:(این چیه؟)
کلویی:(توی سبزه ها پیداش کردم.)
مرینت:(چی؟ شاید مال مردم باشه!)
کلویی:(به درک! مال خودمه چون خودم پیداش کردم.)
مرینت خسته شد گفت...
مرینت:(حالا میشه برم؟)
کلویی:(باشه برو.)
ولی اون شکل یک معجزه گر بود! یعنی چند تا جواهر معجزه گری دیگه ای هم وجود داره؟ شاید آدم بده ی داستان هم یکی داشته باشه! شاید دو تا. شاید یه تا. شاید ده تا!
خب بچه ها تموم اگه میشه بی زحمت یه لایک بکنید و اگه عضوید تو کامنتا نظر بدید.