رمان من می ترسم 4ق

🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 · 1402/05/08 14:46 · خواندن 1 دقیقه

همه سوار ماشین شدند و حرکت کردند. گابریل از لایلا تشکر کرد. دقیقا همون موقع پلیسا داشتند پشت سرشون آژیر می کشیدند و با سرعت زیاد میومدن 

🐈‍⬛: چیکار کردی

🦊: شما چقد احمقین فکر می کنید من حاضرم کل پولامو بدم تا فقط یک تشکر بشنوم

🦋: داری به من تیکه میندازی؟ 

🐈‍⬛: میدونستم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است. 

اون موقع لایلا از یک راه طول و دراز تر رفت تا گمش کنن ولی یهو ماشینش افتاد تو دره

 

ماشین خراب شده بود. لباسای همه کثیف بود و توی دره ی بی آب و علف گیر کرده بودن و درست کردن اون ماشین یک ماه طول می کشید.   ماشینی هم حاضر نبود اونا رو به خونشون ببره و اونا پولی نداشتند که سوار تاکسی بشند. فقط لایلا لباس کوهنوردی اورده بود و اصلا طنابی نبود که اونا رو  بالا بیاره. کلا هر راهی بسته بود. مجبور بودن تا یک ماه تو اون دره زندگی کنن. پولدارا رو تو دره بی آب و علف دیده بودید زندگی کنن؟  

🐈‍⬛: حالا چیکار کنیم

🦋: باید همینجا باشیم تا یک ماه

🐈‍⬛: چی شوخیتون گرفته؟ 

🦋: به حرفم گوش کن آدرین. باید یک خونه درختی بسازیم البته فردا

فردا اونا دست به کار شدند و یک خونه درختی بزرگ ساختند. از اون طرف هم آدرین با یک جوجه تیغی دوست شد. 

بای بای