رمان من می ترسم 2ق

🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 · 1402/05/07 16:05 · خواندن 1 دقیقه

ناتالی یهو کل افسردگی ریخت ولی از استرس و تعجب داشت عرق می ریخت. عرقشو پاک کرد و همینجور که اخم میکرد و تعجب، به خودش گفت 

🦚: بهتره مدارک رو پاکسازی کنم 

و بعد تمام مدارک هاکماث و اطلاعات و... انداخت تو سطل بازیافت. نشست و سعی کرد خودشو آروم کنه.  نفس عمیق کشید و رفت تا غذا درست کنه. ولی انقدر درگیر مسائل مختلف بود که دستش رو سوزوند. 

گابریل صدای آخ ناتالی رو شنید و ناتالی رو دید که دستش کبود شده

🦚: ببخشید قربان امروز نمی تونم غذا درست کنم. 

🦋: نه نه لازم نیست برو استراحت کن.

رفتار گابریل مثل همیشه نبود مثلا دستاش رو آزاد کرده بود یا به این طرف و اون طرف نگاه می کرد و اون اخم همیشگی توی چشماش نبود. یک لبخند لبشو رو محاصره کرده بود و اونو بیست سال جوون و مهربون تر نشان می داد. گابریل از همیشه دوست داشتنی تر بود. حتی وقتی که زنگ زد تا پیک غذا بیاره تحمل نکرد و صداش به شیرینی عسل بود.  کلا تابلو بود که عاشق شده بود. اونقدر عاشق بود که کلا یادش رفت آدرین 1 ساعت و نیمه که خونه نیومده. وقتی آدرین خونه اومد هم گابریل همه چیزش شیرین بود و اصلا اهمیت نمی داد که آدرین ممکن بود صدمه ببینه تو این مدت زمانی که دیر کرده بود و فقط براش مهم که آدرین حالش خوبه. حتی آدرین هم فهمید که گابریل عاشق شده. گابریل تو صحبت کردن با ناتالی هم تو بعضی از کلمات اشتباه حرف میزد اما حداقل یعنی یعنی نمی کرد چون اینحوری ناتالی می فهمید. 

 

پایانش یخورده عجیب و غریب بود اما بای بای