رمان من میترسم 1ق

🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 · 1402/05/07 00:29 · خواندن 1 دقیقه

گابریل داشت نقشه هاشو میچید که یهو دید ناتالی واسش دست گل اورده. گابریل یهو فکراش تو هم توهم شد. انگار عاشق شد و تمام فداکاری های ناتالی رو مرور کرد. همه چیز یهویی اتفاق افتاد.  همه چیز. احساس می کرد از ناتالی خجالت می کشه. نمیدونست اصلا چی شد دسته گل رو بو کرد و کنار گذاشت. سرشو برگردوند و از ناتالی دور شد. ناتالی نگران شد اما نه نگران گابریل بلکه نگران کارهایی که خودش کرده. رفت تو اتاق و لیست کارهایی که انجام داد رو نگاه کرد و بعد چیزایی که گابریل دوست داره و نداره. افسردگی داشت.  یهو چی شده بود.  ناتالی اشک تو چشماش جمع شد و نگران گابریل شد. اتفاقا ناتالی حس میکرد که عاشق گابریل شده. اما گابریل زن داشت. یجورایی به امیلی حسودی می کرد. 

به امیلی حسودی می که که چه همسر فداکاری داره که دست به کار های بد میزنه به خاطر زنش. گابریل هم از اون طرف نمی دونست بین امیلی و ناتالی کیو انتخاب کنه. اصلا چرا باید یکیو انتخاب کنه. بعد پاشد و به اتاق ناتالی رفت. ناتالی دست پاچه شد اما آرام آرام تعالو بدست اورد و گفت: 

🦚: بله قربان 

🦋: دیگه نباید هاکماث باشم 

🦚: چی؟! ولی شما اینهمه زحمت کشیدید 

🦋: همین که گفتم. 

گابریل در و بست و رفت 

اشک تو چشاش جمع شده بود. نزدیک بود گریه کنه. 

 

خب بچه ها ادامه رمان من میترسم رو بعدا میذارم.